پژوهندگان جوان ایران پژوهندگان جوان ایران داستان های کوتاه و شگفت انگیزاز کتاب من منم و تو تویی و دیگر کتاب ها؟!

داستان های کوتاه و شگفت انگیزاز کتاب من منم و تو تویی و دیگر کتاب ها؟!

۳,۷۷۶ بازديد
 

داستان های کوتاه و شگفت انگیز

 

از کتاب من منم و تو تویی و دیگر کتاب ها؟!

 

1-یک نصیحت از شیطان :

 

به شیطان گفتم:لعنت بر شیطان.

شیطان لبخند زد.

پرسیدم:چرا می خندی؟!

پاسخ داد از حماقت تو خنده ام می گیرد.

پرسیدم:مگر چه کرده ام؟

گفت:مرا لعنت می کنی در حالی که هیچ بدی در حق تو نکرده ام.

با تعجب پرسیدم:پس چرا زمین می خورم؟!

جواب داد:نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده ای.نفس تو هنوز وحشی است؛به همین خاطر تو را زمین می زند.

پرسیدم:پس تو چه کاره ای؟

پاسخ داد:هر وقت سواری آموختی،برای رم دادن اسب تو خواهم آمد؛فعلا برو سواری کردن بیاموز.

...

 

از قلب تا زبان :

 

روزی زنی روستایی که هرگز حرف دلنشینی از شوهرش نشنیده بود،بیمارشد.شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش برای حمل کالا بین روستا و شهر استفاده می کرد،برای اولین بار همسرش را سوار موتور سیکلت خود کرد تا به بهداری ده ببرد.

زن با احتیاط سوار موتور شد و از دستپاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت:((مرا بغل کن.))

زن پرسید:((چه کار کنم؟))و وقتی متوجه حرف شوهرش شد،ناگهان صورتش سرخ شد... با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود.

به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند! شوهرش با تعجب پرسید:((چرا؟!تقریبا به درمانگاه رسیده ایم.))

زن جواب داد:((بهتر شدم.سرم دیگر درد نمی کند.))

آن مرد،همسرش را به خانه رساند،ولی هرگز متوجه نشد که گفتن همان جمله ساده((مرا بغل کن))چقدر احساس خوشبختی را در قلب همسرش به وجود آورد که در همین مسیر کوتاه،سردردش برطرف شد.

دسته گلی برای مادر:

 

مردی در یک مغازه گل فروشی ایستاده بود و می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.وقتی از گل فروشی خارج شد،دختر کوچکی را دید که روی جدول کنار خیابان نشسته بود و هق هق گریه می کرد!مرد نزدیک رفت و پرسید:((دختر خوبم،چرا گریه می کنی؟))دختر در حالی که گریه می کرد گفت:((می خوام برای مادرم یک شاخه گل رز بخرم،ولی فقط 75سنت پول دارم.))

مرد لبخندی زد و گفت:((با من بیا.من برای تو یک شاخه گل رز خوشگل می خرم.))

وقتی از گل فروشی خارج شدند،مرد از دخترک پرسید:((مادرت کجاست عزیزم؟))دختر دست مرد را گرفت و با دست دیگر به قبرستان انتهای خیابان اشاره کرد.

مرد با آن دختر کوچولو به قبرستان رفتند و آن دختر روی یک قبر تازه نشست و گل را آنجا گذاشت.مرد دلش گرفت و طاقت نیاورد... سریع به گل فروشی برگشت،سفارش پست کردن دسته گل را پس گرفت و 200مایل رانندگی کرد تا خودش دسته گل را به مادرش تقدیم کند.

نتیجه:

آدم ها تا وقتی کوچک هستند،دوست دارند برای مادرشان هدیه بخرند،اما پول ندارند.

 

(فقط شکر .........)

 

خــدایا شکر

 

روزى، مردى خواب عجیبى دید! دید که پیش فرشته‌هاست و به کارهاى آنها نگاه مى‌کند. هنگام ورود، دسته بزرگى از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه‌هایى را که توسط پیک‌ها از زمین مى‌رسند، باز مى‌کنند و داخل جعبه مى‌گذارند.

مرد از فرشته‌ها پرسید: شما چه‌کار مى‌کنید؟ فرشته در حالى که داشت نامه‌اى را باز مى‌کرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و درخواست‌هاى مردم را، تحویل مى‌گیریم.

مرد کمى جلوتر رفت، باز تعدادى از فرشتگان را دید که کاغذهایى را داخل پاکت مى‌گذارند و آنها را توسط پیک‌هایى به زمین مى‌فرستند.

مرد پرسید: شماها چه‌کار مى‌کنید؟ یکى از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است؛ ما الطاف و رحمت‌هاى خداوند را براى بندگان به زمین مى‌فرستیم.

مرد کمى جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است!

مرد باتعجب پرسید: شما چرا بیکارید؟! فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمى که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند، ولى فقط عده بسیار کمى جواب مى‌دهند.

مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه مى‌توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند :

«خدایاشکر»

 ما فقیر هستیم

روزی پدری با فرزندش به روستایی رفت تا به پسرش نشان دهد روستائیان

 چقدر فقیر هستند وآنها در عوض چقدر ثروت مند.

بعد از مسافرت پدر رو به پسر کردو گفت نظرت درمورداین سفر چه بود؟ پسر

تشکرکرد و گفت: پدر ممنونم . من متوجه شدم که ما در خانه فقط یک سگ داریم

 وآنها 4 سگ ، ما در خانه یک فواره داریم و آنها یک رودخانه و4 چشمه .ما در خانه

یک باغچه کوچک داریم و آنها باغ های متعدد

 

پدرمتشکرم .من میدانم در حال حاضر چقدر فقیر هستیم

 

آن سوی پنجره  

دربیمارستانی دو مرد در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیمار ها اجازه داشت هررزو بعد از ظهر روی تختش بنشیند.تخت او در کنار تنها پنجره اتاق بود اما بیمار دیگر مجبور بود تکانی نخوردوهمیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد .آنهاساعت ها باهم صحبت میکردنداز همسرو فرزندانشان و خدمت سربازی و .... حرف میزدند

هرروز بعد از ظهر بیماری که تخش کنار پنجره بود می نشست وتمام چیزهایی را که ازبیرون پنجره میدیدبرای هم اتاقیش توصیف میکرد.بیمار دیگر درمدت این یک ساعت حال و هواب دنیای بیرون روحی تازه میگرفت .

مرد کنار پنجره از پارکی که روبروی پنجره بود سخن میگفت .این پارک دریاچه زیبایی داشت مرغابی ها و قو ها در دریاچه شنا میکردندو کودکان با قایق های سرگرمیشان در دریاچه بازی میکردند.درختان کهن کنظره زیبایی به آنجا بخشیده بودندوتصویری زیبا از شهر از افق دوردست دیده میشد. بیمار دیگر که نمیتوانست ببیند چشمانش رامیبست با تجسم در ذهن خود احساس زندگی میکرد

یک روز وقتی پرستاربرای حمام کردن آن دو آب آورده بود با جسم بی جان بیماری که کنار پنجره مواجه شد و ناراحت ازاینکه این بیمار به سادگی جان خود را از دست داده است

بیمار دیگر خیلی ناراحت شد و از پرستار خواست تا تخت او را کنار پنجره ببرد .پرستار هم موافقت کرد.خوشحال ازاینکه میتواند آن همه زیبایی راببیند اما وقتی چشمش به پنجره افتاد تنها یک دیوار بلند آجری دید ..فوری پرستار را صدا زد و گفت: پس آن همه زیبایی که آن بیمار ازاو صحبت میکرد چه شد ؟

 

پرستار گفت: .اینجا فقط همین دیوار است وآن بیمار اصلا کور بوده و شاید اگر چیزی هم گفته برای امیدورای او بوده است 

 

   

آهنگری بود که پس ازگذران جوانی پرشرو شور تصمیم گرفت روحش را وقف خدا  کند.سالهاباعلاقه کارکرد به دیگران نیکی کرد اما با تمام پرهیزگاری در  زندگی اش چیزی درست به نظر نمی آمد حتی مشکلاتش مدام بیشترمی شد.

روزی دوستی به دیدنش آمده بود پس از اطلاع ازوضعیت دشوارش به اوگفت :"واقعا  عجیب است !درست بعد از این که تصمیم گرفته ای که مرد خدا ترسی بشوی زندگی  ات بدتر شده نمی خواهم ایمانت را ضعیف کنم اما با وجودتمام تلاشهایت درمسیر روحانی هیچ چیز بهتر نشده "

 

آهنگر بلافاصله پاسخ نداد .اوهم بارها همین فکررا کرده بود ونمی فهمید چه برسر زنگی اش آمده است!

اما نمیخواست سوال دوستش رابی پاسخ بگذاردکمی فکرکرد و ناگهان پاسخی راکه می خواست یافت.

 

این پاسخ آهنگر بود :دراین کارگاه فولاد خام را برایم می آورند که با آن شمشیر بسازم .می دانی  چطوراین کار را می کنم ؟اول فولاد را به اندازه جهنم حرارت می دهم تا سرخ  شود بعد با بی رحمی سنگین ترین پتک را بر می دارم و پشت سر هم به آن ضربه  می زنم تا این فولاد شکلی بگیرد که می خواهم بعد آن را در آب سرد فرو می  کنم بطوریکه تمام کارگاه را بخارفرا می گیرد .فولاد بخاطر این تغیر ناگهانی دما ناله می کند رنج می برد .یک بار کافی نیست باید این کار را آن قدر  تکرار کنم تا به شمشیرمورد نظر م دست بیابم .....

 

 

 

 

آهنگر لحظه ای سکوت کرد و سپس ادامه داد:

 

گاهی فولاد نمی تواند تاب این عملیات را بیاورد .حرارت ضربات پتک و آب سرد باعث ترک خوردنش می شود.میدانم از این فولاد هرگز شمشیر مناسبی در نخواهد آمد  لذا آنرا کنار می گذارم

 

آهنگر باز مکث کرد و بعد ادامه داد:

 

می دانم که خدا مرا در آتش رنج فرو می برد ضربات پتکی را که بر زندگی من وارد کرده پذیرفته ام و گاهی به شدت احساس سرما می کنم انگارفولادی باشم که از  آب دیده شدن رنج می برد .اما تنها چیزی که می خواهم این است

 

"خدای من !از کارت دست نکش تاشکلی را که تو می خواهی به خود بگیرد ....

 

با هر روشی که می پسندیادامه بده هرمدت که لازم است ادامه بده ...اما هرگز مرا میان فولادهای بی فایده پرتاب نکن !"

 

اشک مادر

پسرك از مادرش پرسيد چرا گريه ميكني ؟

مادر فرزند را درآغوش كشيد و گفت: نميدانم عزيزم

پسرك نزد پدرش رفت . گفت : مادر چراگريه مي كند؟

پدر پاسخ داد:همه زنها گريه ميكنند بدون هيچ دليل خاصي

پسرك ازاينكه همه زنها خيلي راحت گريه ميكنند متعجب بود .در كتابي خواند كه فردي از خدا پرسيد چرا زنها گريه ميكنند؟

خداپاسخ داد:من زن را به شكل ويژه اي آفريده ام ، به شانه هاي او قدرت داده ام تا سنگيني زمين را تحمل كند،به بدنش قدرتي داده ام تا بتواند درد زايمان را تحمل كند به دستانش قدرتي داده ام حتي اگراطرافيانش دست ازكار بردارند او همچنان مشغول كار باشد.به او احساسي داده ام تا بتواندبه فرزندانش عشق بورزد و به او اشكي داده ام تا هر گاه كه خواست،فروريزد .

زيبايي يك زن به چشمانش است كه ميتوان درآن محبت و عشق را احساس كرد.

 

داستان کوتاه گفت و گوی خدا و کودک

 

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرداما کودک هنوزاطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه،گفت : اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند. خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بودکودک ادامه داد: من چگونه می توانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟... خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشتهّ تو، زیباترین و شیرینترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی. کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ،چه کنم؟

اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.
کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند،چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟
فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد ،حتی اگر به قیمت جانش تمام شود .
کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.
خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه دربارهّ من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت،گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد.
کودک فهمید که به زودی باید سفرش را آغاز کند.
او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید:
خدایا !اگر من باید همین حالا بروم پس لطفآ نام فرشته ام را به من بگویید..
خداوند شانهّ او را نوازش کرد و پاسخ داد:
نام فرشته ات اهمیتی ندارد، می توانی او را ...
***
مـادر***
صدا کنی

 

 

هوشمندانه احمق باشید

ملانصرالدین هر روز در بازار گدایی می کرد مردم با نیرنگی، حماقت او را دست می انداختند. دو سکه ( یکی طلا و دیگری  نقره ) به او نشان می دادند. اما ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد.
این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز، گروهی زن و مرد می آمدند و دو سکه به او نشان می دادند و ملانصرالدین همیشه سکه نقره را  انتخاب می کرد.
تا اینکه مرد مهربانی از دیدن این صحنه ناراحت  شد ... در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند  سکه طلا را بردار. این جوری هم پول بیشتری گیرت می آید و هم دیگر دستت نمی  اندازند.
ملانصرالدین پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست. اما اگر  سکه طلا را بردارم، دیگر پول به من نمی دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آنهایم. شما نمی دانید تا به حال با این کلک چه قدر پول گیر آورده ام.
اگر کاری که می کنی هوشمندانه باشد، هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند ....
 
 
 

 

مترجم و گردآور: امیر رضا آرمیون

عالی بود بهترین داستانی بود که تا حالا خوانده بودم

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در فارسی بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.